رهايم کردي و رهايت نکردم
گفتم حرف دل يکي است ...
هفتصدمين پادشاه را هم اگر به خواب ببيني
کنار کوچه بغض و بيداري
منتظرت خواهم ماند
چشمهايم را بر پوزخند اين و آن بستم
وصداي تو را شنيدم
دلم روشن بود که يک روز ...
از زواياي گريه هايم ظهور ميکني
حالا هم
از ديدن اين دو سه موي سفيد در آينه تعجب نمي کنم
فقط کمي نگران مي شوم...
مي ترسم روزي در آينه
تنها دو سه موي سياه منتظرم باشند
وتو از غربت بغض و بوسه بر نگشته باشي
تنها از همين ميترسم!

نظرات شما عزیزان:
|